بن بست یک دروغگوی صووورتی!

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سرفه می‌کنم. سرفه‌های خشک و پشت سر هم. انقدر که هر بار بعد از چند ثانیه سرفه پشت سر هم، نفس تازه می‌کنم و پشت بندش بلند با خودم زمزمه می‌کنم که اه و زهرمار.  شد یک هفته. اول از یک خستگی شروع شدو بعد بی‌حالی و بعد صدایم شد شبیه به محمد آقا وقتی هفت سالم بود و در بازار می‌چرخیدم و او بیسکوییت‌های رنگارنگش را می‌فروخت. تقریبا فریاد می‌زد: سه تا صد تومن. آن موقع‌ها صد تومن یک دنیا پول بود و یک دنیا، چیزی فراتر از ذهن. صدای گرفته‌م گاهی سردرد می‌شد و گاهی خواب‌های طولانی ِ چند ساعته و گاهی هم آبریزش بینی. سرفه‌ام از دیشب شروع شد. وقتی که خواهر شیطان آقای الف سر میز شام، کاسه ترشی را برداشت و با یک حالت وسوسه کننده خاصی گفت: اووووم. همه ذهن ِ من درگیر همین کلمه شد و داستان ساخت از مواد تشکیل دهنده آن و اینکه لابد چقدر می‌تواند با ماهیچه توی بشقابم مزه خوبی بسازد. دور از چشم آقای الف یک قاشق کوچک چای خوری خوردم و به این روز دچار شدم. به این روزی که دو شب است از صدای سرفه‌های خودم بیدار می‌شوم و میگویم که اه و زهرمار. فردا شنبه است. برای شروع روز خوبی باید باشد ولی من در حال و هوای شروع نیستم. بن بست یک دروغگوی صووورتی!...
ما را در سایت بن بست یک دروغگوی صووورتی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bonbast-e-sooratio بازدید : 153 تاريخ : سه شنبه 30 آذر 1395 ساعت: 3:45

قبلاً هم داشتم. میگرن از کودکی با من نفس کشیده و این روزها هیکلش چند برابر خودم شده. سایه به سایه من همیشه آمده و تقریباً دو سال است که خیلی ناگهانی، گوشه خیابان، دست‌هایش را بیخ گلویم فشار می‌دهد و باعث می‌شود من همه ِ خودم را بالا بیاورم. یکبار هم ساعت ۵:۳۰ دقیقه صبح بود. آقای الف مرا برده بود اورژانس بیمارستان رسالت. از بیمارستان که بیرون آمدیم جلوی پادگان نظامی خیابان دبستان، وقتی همه هوا لذت بخش و تابستانی بود و پرنده‌ها تازه شروع به جیک جیک کرده بودند، صدای بالا آوردن من بلند شد. همه خیابان را گرفت و شاید یک مه شد بالای سر شهر. هیچ چیز در معده‌م نبود و هیچ چیز بالا نمی‌آمد ولی چیزی مرا مدام وادار می‌کرد عُق بزنم.  امشب، اولین جلسه ترم سوم کلاس فرانسه‌ام شروع شد. توانایی‌هایم اغلب در ناتوانی خودشان را به رخ می‌کشند. با آنکه سه تا قرص مختلف خورده بودم و پخش صندلی‌م شده بودم سعی می‌کردم جملات خاص بسازم و بلبل زبانی کنم، مثل همیشه. بعد از کلاس آقای الف آمد دنبالم. ته ریش داشت و عینک گرد زده بود. از نیم رخ دوست داشتم انقدر نگاهش کنم تا همانجا ذوب شوم. مهربان است و شکم‌ش به رسم تمام مه بن بست یک دروغگوی صووورتی!...
ما را در سایت بن بست یک دروغگوی صووورتی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bonbast-e-sooratio بازدید : 161 تاريخ : سه شنبه 30 آذر 1395 ساعت: 3:45

خدایا، می‌دانم هستی. می‌دانم واقعیت داری. می‌دانم چیزهایی هست که نمی‌دانم. اما ناامید شدن صمیمی‌ترین دوستم را دارم به چشم می‌بینم. برای او که همیشه کوهِ امید و چاره است، ناامیدی یعنی آخرِ راه. خدایا، کمی زودتر جواب ِ این همه خواستنش را بده. جبران می‌کنم. اصلا خودم همه‌ی لیوان جبران را به تنهایی سر می‌کشم. فقط می‌خواهم که به او امید تزریق کنی. خدایا، تو هم برای رسیدن به خواسته‌اش دعا کن. دعای تو زودتر مستجاب می‌شود. بن بست یک دروغگوی صووورتی!...
ما را در سایت بن بست یک دروغگوی صووورتی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bonbast-e-sooratio بازدید : 173 تاريخ : سه شنبه 30 آذر 1395 ساعت: 3:45

دیشب خواب‌های زیادی دیدم که همه‌شان یک طورهایی شبیه به سریال بود. حامله بودم و دست‌هایم، دور شکم احاطه شده بود. خوشحال بودم و ثانیه به ثانیه منتظر بزرگ شدن شکمم بودم. راستش حالا که از خواب بیدار شدم و در شکمم جز محتویات چندش طور، چیز دیگری نیست، یک جای خالی حس میکنم و آن شاید احساس تنهایی باشد. آدم‌ها مغز پیچیده‌ای دارند. همین چند روز پیش بود که خانم شیوا در نمازخانه گفت که چقدر بارداری را دوست دارد و حاضر است هزار بار دیگر هم بدون زایمان بچه‌ای، حامله شود و بعد دست‌هایش را دور شکم خانم زهرا که باردار بود، گذاشت و گفت: لگد هم می‌زند؟!.  مغزم انگار هنوز در همان لحظه مانده باشد. مدام به این قضیه فکر می‌کنم که من بچه می‌خواهم یا نه و اصلا بدون همه این پرسش و پاسخ‌ها، لگد زدن درد دارد؟! من فکر می‌کنم و مغزم نقشه یه خواب ِ خیلی حرفه‌ای و بدون کم و کاست را می‌کشد. در خواب، دست‌هایم به دنبال رد پای بچه و لگد زدنش است. همینقدر مضحک و همینقدر پیش پا افتاده. ساعت نزدیک به شش و سی و چند دقیقه است. توی ایستگاه بی آر تی ایستاده‌ایم و من توی شال ِ خود بافته‌ام، ها می‌کنم. برای آقای الف تعریف می‌کنم بن بست یک دروغگوی صووورتی!...
ما را در سایت بن بست یک دروغگوی صووورتی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bonbast-e-sooratio بازدید : 156 تاريخ : سه شنبه 30 آذر 1395 ساعت: 3:45

اغلب خواب شیدا را می‌بینم. با هم آنقدر خوب و صمیمی هستیم که انگار چند سال پیش باشد. با همان عادت‌ها و مشخصات رفتاری. همه چیز هم خوب است تا اینکه سر و کله همسرش یک جوری وارد داستان خواب من پیدا می‌شود. بی اغراق دلم برای آن روزها خیلی تنگ شده. برای صمیمیت و برای کسی که در کنارش نیاز به فیلتر نداشتم ولی آنقدر از «او» نفرت دارم که دلم را گول می‌زنم که هیچ چیز نیست و آرام باش. فکر کنم دقیقا برای همین مسئله است که مدام خوابش را می‌بینم. خواب؟! شاید خواب نیست. رویاست. رویای صلح برای منی که افراط گرانه حامی صلح و دوستی‌ام و دلم عجیب برای دوستیِ آن وقت‌ها تنگ است. بن بست یک دروغگوی صووورتی!...
ما را در سایت بن بست یک دروغگوی صووورتی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bonbast-e-sooratio بازدید : 140 تاريخ : سه شنبه 30 آذر 1395 ساعت: 3:45

امروز وقتی قلبم به درد آمد با خودم گفتم الان وقتش است که خدا در رحمتی که خیلی تبلیغش را می‌کند به رویم باز کند و بگوید بنده بیا، این دعوت نامه‌ای که می‌خواستی. از این جهنم برو و زندگی‌ت را آغاز کن. بعد هم در رحمتش را آرام ببندد و من بروم دنبال آغاز کردن زندگی‌م.

کماکان منتظریم ما ...

بن بست یک دروغگوی صووورتی!...
ما را در سایت بن بست یک دروغگوی صووورتی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bonbast-e-sooratio بازدید : 131 تاريخ : دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت: 1:26